به باغ خوشنویسان که میرسم چشمهایم دو دو میزند. خبری نیست. نیامده. میروم سر کلاس و فکر میکنم وقتی بیایم بیرون حتما توی محوطه مشغول قدم زدن است. آن هم وقتی که دستهایش را پشتش گره کرده و با سر پایین موزاییک ها را میشمارد و دل دل میکند زودتر کلاسم تمام شود. اما همه اینها خیال بافی آدمی است که تکلیفش با خودش معلوم نیست. خیال بافی آدمی که نمیداند دقیقا چرا به یک نفر جواب رد داده و اصلا چرا باید منتظر او بماند که برگردد. بلاتکلیفی آدم را دیوانه میکند...دیوانه شده ام و دارم زندگی ام را میکنم.ناراضی ام اما چار ای نیست...زندگی را گاهی همین خیال های عاشقانه میسازد...
من کنعان توام، به من بازگرد...برچسب : تو بگو چه کنم,شعر تو بگو من چه کنم,خدایا تو بگو چه کنم,تو بگو من چه کنم,تو بگو چیکار کنم,خدایا تو بگو چه کار کنم,خدایا تو بگو من چه کنم,خسته و تنها تو بگو چه کنم,آهنگ تو بگو چه کنم حمیرا, نویسنده : booyekaja بازدید : 65