حکم از آنِ توست

ساخت وبلاگ

همه چیز شبیه روز بعد از مستی بود.تلخ، کشدار، با دردی که اشتباهی به جای افتادن توی سرم، به قلبم زده بود... من هیچ وقت توی زندگی ام لبی تر نکرده  بودم اما میدانستم آدمهای سرخوشِ مست، فردای عیش و خوشی چه روز بدی را از سر میگذرانند. حالا همه چیز شبیه روز بعد از مستی بود و من با دردی که توی قلبم افتاده بود سعی میکردم به بخشهای خوب ماجرا فکر کنم و واقعیت تلخ و کشدار امروز را از یادم ببرم.

واقعیت این بود که من و تو دیر بهم رسیدیم. اشتباه بود که توی 29 سالگی عاشقت باشم. تو را انگار خدا افریده بود برای عشقهای دوره نوجوانی. مثلا برای وقتی که کله ام باد داشت و مثل حالا این همه منطق دور قلب و عروقم را نگرفته بود...تو جان میدادی برای عاشقی کردنِ روزهای هیفده سالگی...برای قرارهای یواشکی، برای اینکه بی هوا دستم را بگیری و من انگار که هولم داده باشند طرف کوره آتش گُر بگیرم و دستم را از توی دستت بیرون نکشم. تو باید دوازده سال پیش سرراه من قرار میگرفتی. با همین قد و قواره، با همین آرامش. دستم را میگرفتی میبردی بام تهران. اما مثلا به جای رانندگی؛ دربست میگرفتی. چرا؟چون هیفده ساله بودیم و گواهینامه نداشتی..یا باید مثل همین روزها که با پیکان قراضه رفیقت آمدی پی ام و دور از چشم آدمهای محل و اهل خانه، رفتیم لب رودخانه و برایم کتاب خواندی، ماشین پدرت را دزدکی برمیداشتی و میرفتیم جاجرود تا برایم با صدای پر از ارامشت دوباره داستان بخوانی...

تو شبیه نقش اول فیلمهای قدیمی بود. قهرمان های سالهای دور که یک تنه پای همه چیز می ایستادند و برای دخترکان جوان از پسِ پرده ی جادو دلبری میکردند. خدا تورا ساخته بود برای دوست داشتن، برای اینکه آدم به خودش بیاید و بفهمد که صدای تپش های قلبش همه همسایه ها را هم خبر کرده. با همه این حرفها اما ما اشتباهی این روزها عاشق هم بودیم. آدم توی مرز سی سالگی، با یک احساس ناسور شده که نباید عاشق تو میشد. تو حیف بودی. برای کم عاشقی کردن. برای اینکه تمامت را با همه کم و کسری ها دوست نداشت. برای اینکه دو دوتا چهارتای عقل بیاید و بنشیند روبروی چشمهایت و آدمی را مردد کند...

من مردد شده بود و هیچی بدتر از این نبود که قهرمان فیلمهای قدیمی را نخواهم...من مردد شده بودم و این بدترین احساس همه این سالها بود. ما بی وقت عاشق هم شده بودیم... لعنت به این وقت که هیچ وقت بلد نبود سر به راهِ آدمها باشد. لعنت به احساس ناسور شده که گوشه رینگ زیر دست و پای منطق جان میکند. من مردد بودم و تو مثل آدمهای عاشقِ فیلمها، مثل همه آنهایی که نقش اول بودن را خوب بلندند، نگاهم کردی و گفتی:حکم از آن توست، سارا....حکم کن! توی چشمهات آب پاشیده بودند و توی قلبم هزار کولی بی قرار مویه میکردند.من؟چه چاره داشتم جز حکم کردن به عقل. به اینکه تصویر خیالی هیفده سالگی را بریزم بهم. بزنم زیر میز. کافه را بهم بریزم. حکم کنم به رفتنت، به نداشتنت به نخواستنت...تو سکوت کرده بودی. حاکم من بودم که با صدای آرام گفتم برو.. آب پاشیده بودند توی چشمهات، نفسهای عمیقت انگار زندگی ام را نشانه رفته بود. من؟ یک حاکم ترسو که قلبش آب میشد و میریخت توی چشمهاش اما حکم کرده بود.حاکم به این حال زار دیده بودی؟ نه، ندیده بودی...برای همین رفتی...زمین زیر پاهات جان میکند وقت رفتن...من چه کردم؟ هیچ. فقط فردای آن روز زانوهام را گرفته بودم توی بغلم. قلبم انگار همه سوز زمستان را گرفته بود در آغوشش، شبیه آدمهای مست، فردای روز عیش و خوشی به تلخی نبودن و نداشتنت فکر میکردم...به قهرمان فیلمهای قدیمی که به وقتِ 29 سالگی همه غم دنیا را انگار روی شانه هایش داشت.

من کنعان توام، به من بازگرد...
ما را در سایت من کنعان توام، به من بازگرد دنبال می کنید

برچسب : حکم از آن توست, نویسنده : booyekaja بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 7 دی 1395 ساعت: 21:36