یک وزنه سنگین، یک وزنه خیلی خیلی سنگین روی قبلم سنگینی می کند. چشمهایم را که باز می کنم مثل اهنگ ربا که آهنِ قلبم را دیده باشد میچسبد و تا ته شب ولم نمیکند. حتی سیگارهای مفرح ذات که توی پراید هاچ بک سفید میکشیم و شش نفری میچپیم توش هم کاری از پیش نمیبرد. خوشی ها کوتاهند. خیلی کوتاه. اما وزنه زور عجیبی دارد. به ایمیل زدن فکر میکنم و بعد جلوی خودم می ایستم که تو قول دادی.به کی؟ به خودم...قول دادم که سراغش نروم، حالش را نپرسم، ابراز دلتنگی نکنم. من پای قولم هستم اما وزنه زور بیشتری دارد. با هم سرِ جنگ داریم و من نمیدانم آخر از این جنگ با پرچم سفید بیرون می آیم یا نه زخمی و مجروح برمی گردم سر زندگی و به این فکر میکنم که جنگ چقدر بی رحم است. چه جنگی که خاورمیانه را گرفته باشد و چه جنگی که من با دلم و قولم راه انداخته بودم...
برچسب : نویسنده : booyekaja بازدید : 30